خانم ماآرف از پشت میزش آمد بیرون پاهای برهنه و خیسش روی موکت شلپ شلپ می کرد
چند بار دور من چرخید و با چشم های قهوه ای اش مرا با اشتها بر انداز کرد.
شکمش با صدای بلند، با صدایی شبیه خالی شدن وان حمام قارو قور کرد
و مرا از جا پراند.
ـ شما نباید این کارو بکنید... این کار انسانی نیست...
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: هیولا, کتاب ار ال استاین, دانلود رمان ترسناک, دانلود کتاب هیولا,